ترسناک


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 87
:: باردید دیروز : 89
:: بازدید هفته : 198
:: بازدید ماه : 2071
:: بازدید سال : 70660
:: بازدید کلی : 228881

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

ترسناک
دو شنبه 21 مرداد 1392 ساعت 18:25 | بازدید : 709 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شكارچيان روح و محققان مسائل ماوراءالطبيعه براي كشف مكانهايي كه در قلمرو ارواح هستند و تحقيق و بررسي درباره آنها از مسير عادي خود خارج ميشوند و به راههاي گوناگوني دست ميزنند اما افرادي هستند كه نيازي به جستجو به دنبال يافتن ارواح ندارند. ارواح هميشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. 

(توري وي) و خانوادهاش از اين نوع افراد خاص هستند. آنها در يك خانه قديمي كه متعلق به قرن هجدهم ميلادي است، زندگي ميكنند. خانهاي كه آشكارا تحت حكمفرمايي چندين روح و موجود نامرئي است. مطلبي كه ميخوانيد، داستان خانه (توري) است. من هميشه از اينكه در خانهاي كه حقيقتا خانه ارواح است بزرگ شدهام، احساس خوشاقبالي ميكنم. پدربزرگ و مادربزرگم بيش از پنجاه سال در يك خانه كهن دويست ساله با معماري باستاني زندگي كردند. اين خانه كه خانه روياهاي من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من يعني مركز (نيوهمپ شاير) قرار دارد و به سبك اواخر سالهاي 1700 ساخته شده است.ادامه اين اتفاق را بخوانيد:

آليس دوست خيالي من 

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفي در آن خانه زندگي كردهام. من و خواهرم از وقتي خيلي بچه بوديم ميدانستيم يك چيزي در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. يادم ميآيد تقريبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گريه ميكردم و مادرم را صدا ميزدم چون احساس ميكردم كسي در آن اتاق ايستاده است و مرا نگاه ميكند. آن موقعها فقط يك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالاي پلههاي طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان ديگري هم به اتاق زير شيرواني ختم ميشد. من و خواهرم هر دو ميترسيديم تنهايي به طبقه بالا برويم چون هميشه فكر ميكرديم يك نفر آنجا ايستاده است و ما را تماشا ميكند. آنقدر ترسيديم كه حتي وقتي به حمام ميرفتيم هم لاي در را باز ميگذاشتيم.


مادرم ميگويد وقتي دو يا سه سال داشتم يك دوست خيالي به نام (آليس) براي خودم پيدا كرده بودم. تمام مدت با آليس بازي ميكردم و هميشه درباره او حرف ميزدم ولي ناگهان اين عادت را يك باره كنار گذاشتم و ديگر چيزي درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جويا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هيچكدام از ما نميدانيم كه آيا واقعا آليس يك خيال بود يا يك روح.


يك خاطره ديگر هم از دوران كودكيام به ياد دارم. يك روز روي تاب درون حياط نشسته بودم و به تنهايي بازي ميكردم و در همان حال خانه را تماشا ميكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زير شيرواني افتاد. قسم ميخورم كه يك نفر آنجا ايستاده بود و به من نگاه ميكرد. از نه سالگي به خواندن داستانهايي از ارواح روي آوردم و كاملا شيفته و مسحور آنها شدم. به همين خاطر وقتي مادرم گفت (خانه نانا) در تسخير ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهاي واقعي از ارواح را كه براي او و داييهايم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. او درباره مردي گفت كه وقتي خيلي كوچك بود تصويرش را در آينه اتاقش ديد. او مردي سيبلو بود كه آستينهايش را به سبك قديم با كش بالا نگه داشته بود.

شوخيهاي روحانه
مادربزرگ اهل بيرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهاي معمولي ميپرداخت. آن وقتها مادرم يك اسب داشت و وقتي او و برادرهايش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب ميداد و آن را از اصطبل بيرون ميآورد تا در چراگاه بچرد. يك روز كه به همين منظور از خانه بيرون رفته بود، بعد از مدتي بازگشت و دستگيره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولي در باز نشد. خلاصه اينكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتي در ورودي را از پشت نگاه كرد، ديد كسي يا چيزي آن را از داخل قفل كرده است. يك كم ترسيده بود ولي نه زياد زيرا تا آن زمان تقريبا همه افراد خانه حداقل يكبار موارد مشابهي را تجربه كرده بودند و اين بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا ميزدم رسيده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ براي رسيدگي به اسب بيرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگيره را چرخاند ولي باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهميد يك نفر بخاري قديمي و بزرگ اتاق پذيرايي را بيرون آورده، آن را در مسير اتاق پذيرايي تا در ورودي خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق ميدهيد كه حسابي بترسد. آن روز مادربزرگ به همسايهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پيش او بماند. اتفاق بعدي براي پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست يك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترين چاقوي مخصوص شكارش را برداشت و در ديوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چيزي بياورد وقتي به سوي ديوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقويي در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولي تا به امروز ديگر كسي اثري از آن چاقو پيدا نكرده است.




|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: